گـــــاهـــــی وقـــــتــــا مــــجـــــبـــــوری احـــــمــــق باشـــی !
  روی کاغذ مـــــــیــــــــــنــــــــویــــــســـــــــــم
  دســـــتــــــهـــــــای تـــــــــــــــــو . . .
   و روی آن دســــت مــــــــــیــــــــــــــکـــــــشـــــــــــم . . . ! ! !


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 1:20 | نویسنده : darya |

ﭼـــﻪ ﺣﺴــــﻪ ﺧﻮﺑﯿــﻪ
ﺷـــﺒﺎ ﻣﻮﻗـــﻊ ﺧــــﻮﺍﺏ عشقـــت بغـــل کنـــی
ﺑﺎ ﻣﻮﻫــــﺎش ﺑﺎﺯﯼ کنـــی
ﭼﺸﻤــــﺎشو ﺑﺒﻮﺳـــﯽ
آﺭﻭﻡ آﺭﻭﻡ ﺗـــﻮ ﺑﻐـــﻠﺖ ﺧﻮﺍﺑـــﺶ ﺑﮕﯿـــﺮﻩ
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻫﻨـــﻮﺯ ﺑﯿــــﺪﺍﺭﯼ
ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﻘــــﻂ ﻧﮕــﺎﺵ ﮐﻨـــﯽ
ﻫﻤﯿﻨــــﻄﻮﺭﯼ ﮐـــﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﮕـــﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨـــﯽ
ﺍﺷﮑـــﺎﺕ ﺳـــﺮﺍﺯﯾﺮ ﺑﺸـــﻪ
ﺗـــﻮ ﺩﻟـــﺖ ﭘﯿـــﺶ ﺧـــﻮﺩﺕ ﺑﮕـــﯽ :
ﻧﺒﺎﺷــــﯽ ، ﻣﯿﻤﯿــــﺮم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:, | 1:6 | نویسنده : darya |

گفتند :بهت خیانت میکند!

گفتم :میدانم...

گفتند :این یعنی دوستت ندارد!

گفتم :میدانم...

گفتند :روزی میرود و تنها میمانی!

گفتم :میدانم...

گفتند :پس چرا ترکش نمیکنی!

گفتم :این تنها چیزی ست که نمیدانم...


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 21 مهر 1393برچسب:, | 1:10 | نویسنده : darya |

گاهی فقط بوی یک عطر

یک تشابه اسم

برای چند لحظه

باعث میشه دقیقا احساس کنی

که قلبت داره از توی سینه ات کنده میشه..!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 18 مهر 1393برچسب:, | 23:5 | نویسنده : darya |

کم نیستن روزایی که بدون هیچ دلیل خاصی...

هیچ دلیل خاصی...

هیچ دلیل خاصی...

سگ میشی و اون روز رو واسه خودتو بقیه زهر مار میکنی!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 18 مهر 1393برچسب:, | 22:53 | نویسنده : darya |

دلتنگ یعنی روبروی دریا ایستاده باشی و خاطره ی یک خیابان خفه ات کند

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 18 مهر 1393برچسب:, | 22:26 | نویسنده : darya |

شب عروسيه.آخرشبه.خيلي سروصداهست...

ميگن عروس رفته تواتاق لباسهاش روعوض کنه...

هرچي منتظرشدن برنگشته!!در رو هم قفل کرده!داماد سراسيمه پشت در راه ميره داره ازنگراني وناراحتي ديوونه ميشه...

مامان باباي مریم پشت در دادميزنن: دخترم دروبازکن.مریم سالمي؟دخترم؟...

آخرش دامادطاقت نمياره باهرمصيبتي شده در رو ميشکنه ميرن تواتاق...

مریم نازمامان بابا مثل يه عروسک زيباکف اتاق خوابيده.لباس قشنگ عروسيش باخون يکي شده ولي رولباش لبخنده!!!

همه مات ومبهوت دارن به اين صحنه نگاه ميکنن...

کناردست مریم يه کاغذهست يه کاغذکه باخون يکي شده...

باباي مریم ميره جلو هنوزم چيزي روکه ميبينه باورنميکنه...

بادستايي لرزان کاغذروبرميداره بازش ميکنه ومي خونه:

سلام عزيزم...

دارم برات نامه مي نويسم.آخرين نامه زندگيمو...

آخه اينجاآخرخط زندگيمه...

کاش منوتولباس عروسي مي ديدي مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟؟!!

علی جان دارم ميرم دارم ميرم که بدوني تاآخرش روحرفام ايستادم...

مي بيني علی...بازم تونستم باهات حرف بزنم...

ديدي بهت گفتم بازم باهم حرف مي زنيم...

ولي اي کاش منم حرفاي تورومي شنيدم...

دارم ميرم چون قسم خوردم توهم خوردي!يادته؟؟

گفتم ياتو يا مرگ...

توهم گفتي...يادته؟!

علی تواينجانيستي من تولباس عروسم ولي توکجايي؟؟

دامادقلبم تويي چراکنارم نمياي؟؟

کاش بودي و مي ديدي که مریمت چطور داره لباس عروسيشوباخون رگش رنگ ميکنه...

کاش بودي و مي ديدي که مریمت تاآخرش رو حرفاش مونده...

علی عشقت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت...

حالاکه چشام دارن سياهي ميرن حالاکه همه بدنم داره ميلرزه همه زندگيم مثل يه سريال ازجلوي چشام ميگذره!!

روزي که نگاهم تونگاهت گره خورديادته؟؟

روزي که دلامون لرزيديادته؟؟

روزاي خوب عاشقيمون يادته؟؟

علی من يادمه چطور بزرگترهامون همونايي که همه زندگيشون بوديم پاروي قلب هردومون گذاشتن...

يادمه روزي که بابات ازخونه پرتت کردبيرون که اگه دوسش داري خودت تنهابروسراغش...

يادمه روزي که بابام خوابوند زيرگوشت که ديگه حق نداري اسمشوبياري!

يادته اون روزچقدرگريه کردم؟تواشکاموپاک کردي وگفتي:

وقتي گريه ميکني چشمات قشنگترميشه!!ميگفتي که من بخندم

علی جان حالابياوببين چشام به اندازه کافي قشنگ شده يابازم گريه کنم؟!

هنوزيادمه بابات فرستادت شهرغريب که چشات توي چشماي من نيفته!

ولي نمي دونست که عشقت توقلب منه نه توچشمام!

روزي که بابام ماروازشهروديارآواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بودکه واسه آيندم پولي نداشت...

ولي نمي دونست آرزوهاي من تونگاه توبود نه تودستات!

دارم به قولم عمل ميکنم هنوزم روحرفم هستم!ياتو يا مرگ!!!

پاموازاتاق بذارم بيرون ديگه مال تونيستم ديگه توروندارم...

نميتونم ببينم به جاي دستاي گرم تودستاي يخ زده ي يه غريبه اي تودستام باشه...

همين جاتمومش ميکنم.واسه مردن ديگه ازبابام اجازه نمي گيرم!

واي علی کاش بودي ومي ديدي که رنگ قرمزخون بارنگ سفيدلباس عروس چقدربه هم ميان!!

عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم دلم برات خيلي تنگ شده ميخوام ببينمت!

دستم ميلرزه.طرح چشمات پيشه رومه...

پدرمریم نامه تودستشه کمرش شکسته بالاي سرجنازه دخترقشنگش ايستاده وگريه ميکنه

سرشوبرگردوند که به جمعيت بهت زده وداغدارپشت سرش بگه چه خاکي توسرش شده که توي چهارچوب دريه قامت آشنامي بينه!

آره پدرعلی بود! اونم يه نامه تودستشه...

چشماش قرمزه صورتش بااشک يکي شده بود...

نگاه دوپدربهم گره خورده که خيلي حرفا توش بود!

هردو سکوت کردندوبه هم نگاه کردند.سکوتي که فرياددردهاشون بود...

پدرعلی هم اومده بودکه نامه پسرش رو به دست مریم برسونه...

اومده بودکه بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي ديررسيده بود...

حالاهمه چيزتموم شده بودو" کتاب عشق علی و مریم" بسته شده...

حالاديگه دوقلب پشيمون.دوپدرمونده واشکاي سرد دومادرو يه دل داغديده ازيه داماد نکون بخت!

مابقي هرچي مونده گذر زمانه وآينده وبازهم اشتباهاتي که فرصتي براي جبران پيدا نمي کنن............


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 مهر 1393برچسب:, | 18:57 | نویسنده : darya |

تو بردی و همه برایت هوراااا کشیدند...

حالا

پایت را از روی دلم بردار...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, | 23:41 | نویسنده : darya |

وقتی بهم زنگ زد بعد مدتها بهش گفتم:

دیگه زنگ نزن من نمیخوامت...

اما همونجا عطرش دستم بود.بو کردمو توی دلم گفتم:

چقدر دوستت دارم

به حال خودم اشک ریختم بدون هق هق

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:, | 22:27 | نویسنده : darya |

به سلامتی اون دخترو پسری که 

هرشب به هم اس ام اس میدادن

که: ای کاش الان پیشم بودی

ولی هیچ موقع به هم نرسیدن...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:, | 22:22 | نویسنده : darya |

به دلم میگویم: آن یوسفی که بازگشت به کنعان استثنا بود!

تو غمت را بخور...

==============

برگردو از اول برو...

چشمانم پراز اشک بود

واضح ندیدمت...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:, | 22:11 | نویسنده : darya |

      کل اسم های تو موبایلم رو به اسم تو تغییر دادم

      حالا هر روز بهم زنگ میزنی

      یکبار هم نه ، چند بار ، تازه تغییر صداهم میدی

      من که میدونم تو هم دلت تنگ منه  …

=======================

      هنوز هم مرا به جان “تو” قسم مى دهند …

      مى بینى؛

       تنها من نیستم که رفتنت را باور نمى کنم…!!!

====================


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:, | 1:51 | نویسنده : darya |

دلــــــــم یکــــــــ اتفــــــاق...

نـــــــــــــه!

یکـــــــ معجـــــزه مــــی خــــواهـــد

کـــه ســرم را بــه شـــانـــه تـــــــو بــرســانــد

و...

بـبــــــــــارم همــــه ی ایـــن ســـالهــــا را...!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:, | 1:23 | نویسنده : darya |

اگر روزی رسیدی که من نبودم

تمام وصیتم به تو این است

خوب بمان

از آن خوب هایی که من عاشقش بودم

============

تمـام ِ این چـند سـال و اَنــدی عــمرم بـه کــنار

مـن فـــقط ،

بـه انـــدازه ی همــان صَــدُم هـای ِ ثـانیه ای که ،

در هــوای ِ عطـرِ ِ آغــوشت نفـس کـشیـدم ،

زنـــدگـی کــــردم !!


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:, | 1:15 | نویسنده : darya |

باتونیستم...تونخوان

باخودم زمزمه می کنم:

من خوبم...من آرامم...من قول داده ام

فقط کمی... 

تورا کم آورده ام...! 

یادت هست می گفتم درسرودن تو ناتوانم؟

واژه کم می آورم برای گفتن دوستت دارم ها؟

حالا تمام واژه هادرگلویم صف کشیده اند

بااین همه واژه چه کنم؟

تکلــیــــف این همه حرف نگفته چه می شود؟

بایدحرف هایم رامچاله کنم وبرگرده باد بیندازم...

باید خوب باشم 

من خوبم...من آرامم...من قول داده ام... 

فقط کمی بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی می کند

روزهایم کـــــــش آمده

هرچه خودم رابه کوچه بی خیالی میزنم بازسرازکوچه دلتنگی درمی آورم

روزهاتمام ابرهای اندوه درچشمان من هستندولی نمیبارند...چون

من خوبم...من آرامم...من قول داده ام

اماشب ها...وای ازشب ها... 

هوای آغوشت دیوانه ام می کند 

کاش لااقل میشدفقط شب بخیرشب هارابگویی تابخوابم 

لالایی ها پیشکش...!

من خوبم...من آرامم...من قول داده ام...

فقط نمی دانم چرا هی آه میکشم؟

آه... 

وآه ...

وبازهم آه...خسته شدم ازاین همه آه...!

شب هاتمام آه هادرسینه ی منند

آن قدرسوزناک هستند که میتوانم با این همه آه دنیاراخاکسترکنم

من خوبم...من آرامم...

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم ازتو

برای کسی ازته دل نخندی

میترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این... 

توکه نمی مانی برایش...آنوقت مثل من باید

خوب باشد...آرام باشد...قول داده باشد

بــــــــــیــــــــچـــــاره ...!


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:, | 1:4 | نویسنده : darya |

این قاعده ی بازی است...

اگه دست دلتان رو شد که دوستش داری...

باختت حتمی است...

مرافب آخرین جمله ی آخرین دیدار باش..

دردش زیاد است!


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 22 شهريور 1393برچسب:, | 14:53 | نویسنده : darya |

راسـتــش را بخــواهى…

دیـگــر مـنــتــظــرِ آمـــدن “تــــو” نیــســتــم…

منـتـظــر “رفـتـــن” خـــــودم هـــسـتــــــم

================

اه... 

من وصیت کردم 

بعد از مرگ دفنم نکنند 

آتشم بزنند 

نمیخواهم حسرت هایم را باخود به گور ببرم 

باشد که آرزوهای خفه شده سینه ام تا قیامت 

عرش را بلرزانند


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 2:55 | نویسنده : darya |

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر

گفتم:برمی گردی؟

فقط خندید.....

اشک توی چشمام حلقه زد

سرمو پایین انداختم

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای1 نفره نه 2 نفر

گفت:برمی گردی؟

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره

من رفتم اونم رفت

ولی

اون مدتهاست که برگشته

وبا اشک چشماش

خاک مزارمو شستشو میده

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 2:50 | نویسنده : darya |

هر کی دوست داره جواب بده...


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 2:41 | نویسنده : darya |

کی میتونه حلش کنه؟؟؟؟؟!!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 2:31 | نویسنده : darya |

رفتم کنار قبرستان از آدماش پرسیدم:په مدرکی لازم دارم تا بمیرم و بیام؟

یکی گفت:اگر جوانی زود آمدی,دیگری گفت:اگرپیری دیر آمدی!

گفتم: عاشقم و به عشقم نمیرسم!!

گفتند: بدون مدرک خوش آمدی...!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 2:25 | نویسنده : darya |

چه صبحی میشه اون صبحی که باصدای گوشی از خواب بیدار میشی

صدات درنمیاد...ولی از پشت خط یه صدای مهربون میگه:تنبل کوچولوی من...

پاشو میخوام روزمو باشنیدن صدات شروع کنم

==============

پرهیز از نگاه کزدن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده...

تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند...

:عاشق شده ای


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 2:17 | نویسنده : darya |

عشق یعنی...

بعداز یه دعوای مفصل,از روی لجبازی گوشی روبزاری روی سایلنت و بری زیر پتو...

بعد هر چند دقیقه یه بار یواشکی گوشه ی پتو رو کنار بزنی و زل بزنی به سقف...

تاببینی نوری از گوشی افتاده روی سقف یا نه؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:, | 21:21 | نویسنده : darya |

شده بعضی وقتا یهو بهم بریزی؟

شده بعضی وقتایهو دیگه دوستش نداشته باشی؟

به خودت میگی اصلا واسه چی دوسش دارم؟!

بعد به خودت میخندی و لعنت میفرستی که اصلا واسه چی اینقدر خودتو اذیت کردی؟!

یهو...

یه چیری یادت میاد...

یه چیز خیلی کوچیک...

یه خاطره...یه حرف...یه لبخند...یه نگاه...وبعد...همین...

همین کافیه تا به خودت بیای و مطمئن بشی...

که نمیتونی فراموشش کنی...

حتی اگه به خاطرش بدترین بلاها سرت بیاد...


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:, | 1:35 | نویسنده : darya |

بعد از مدت ها دیدمش!! دستامو گرفتو گفت:چقدر دستات تغییر کردن...

خودمو کنترل کردم و فقط لبخندی زدم...توی دلم گریه کردم و گفتم:

بی معرفت! دستای من تغییر نکرده...

دستات به دستای اون عادت کرده...


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:, | 1:12 | نویسنده : darya |

میری بی سرو صدا رو تختت دراز میکشی...

دلت شکسته از دست کارای خودت...

دلت واسه یکی خیلی تنگه...شایدم واسه خودت..

دلت میخواد یکی باشه که به حرفات گوش کنه...

نمیخواد چیزی هم بگه...فقط همین...

گوش بده کافیه...

گوشیت رو برمیداری...چک میکنی که ببینی

کسی رو داری بهش پیام بدی یانه...؟؟!!

میرسی به اسمش...

هه (online)

یه خنده تلخ...

یه آه آرووم...

بغضت رو توی گلوت حبس میکنی و میگی

بیخیال...

اون اینطوری شادتره...

عکسشو میبینی...

باخودت میگی.."خوشبحالش چه خوشکل شدی"

بعد بغضت...

بیخیال...

هیچکس هم از اون شب باخبر نمیشه...که چی بهت گذشته..

صبح میشه...و باز میخندی..

همه هم میگن خوشبحالش...چه زندگی شادی داره...هه

امروزم تموم شد...شب شد...

امشب تکرار دیشب...!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:, | 12:53 | نویسنده : darya |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, | 18:8 | نویسنده : darya |

خووب تماشا کن!

دختری که برای دوباره داشتنت تمام شب را بیدار میماند و با تویی که نیستی حرف میزند!

دختری که دستهایش را در هم گره می کند و زانو میزند لب تختش..

و چشمانش را میبندد و تنها آرزویش را برای هزارمین بار به خدا یادآور می شود...

خدا هم مثل همیشه لبخند میزند...

از اینکه تو آرزوی همیشگی من بودی...


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, | 17:48 | نویسنده : darya |

خوشبختی را دیروز حراج گذاشتند..

ولی حیف که من زاده امروزم...خدایا جهنمت فرداست...

پس چرا امروز می سوزم...

"""""""""""""""""""""""""

میگویند یه روزی هست... که چرتکه دست میگیرندوحساب کتاب می کنند

و آن روز تو بایدتاوان آنچه با من کردی را بدهی!

فقط نمی دانم....

تاوان دادن آن موقع تو.به چه درد من می خورد؟!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, | 17:43 | نویسنده : darya |

تنهایی یعنی اونقدر بهش نزدیک باشی که بوی ادکلنش تک تک سلولهاتو پرکنه...

دستاشو میگیری و باتمام وجودت فقط میخوای اونو تو بغلت بگیری و آرامشو احساس کنی

و وقتی دستاتو دراز میکنی که دور گردنش حلقه کنی...

مثل همیشه از خواب مبپری و تنها چیزی که حس میکنی تپش تند تند قلبته...


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, | 17:15 | نویسنده : darya |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس